با کاروانی بزرگ از یزد عازم کربلا بودیم. در راه به جاده ای کوهستانی رسیدیم. باید از گردنه ای صعب العبور می گذشتیم. نزدیک غروب در کاروانسرایی توقّف کردیم. شترها مشغول استراحت شدند. هر خانواده در یکی از حجره ها و اتاق ها جا گرفت. در حال جابه جا کردن اثاثیه بودم که زنم گفت:

-آقا میرزا علی!

-بله!

-مثل این که قافله سالار، مردان را صدا می زند. ببین چکار دارد.

به حیاط رفتم. مردان جمع شده بودند. قافله سالار که انگار از چیزی ناراحت بود، شروع به صحبت کرد. آرام و شمرده حرف می زد.

-فردا از گردنه کوهستانی عبور می کنیم. نگران حمله ها هستم!بارها به کاروان های زیارتی حمله کرده اند. کاروان ما محافظ ندارد. آن ها بی رحم اند. دین و ایمان ندارند. بیشتر نگران جانمان هستم. ممکن است به زن ها و بچه ها هم آسیب برسانند!

یک نفر از بین جمع پرسید:

-آیا مسیر دیگری برای عبور وجود دارد؟

-بله، ولی راه دور می شود. زن و بچه ها طاقت ندارند. اگر بخواهیم از بیراهه برویم، به زحمت می افتند.

قافله سالار به صحبت هایش ادامه داد. زوّار با ناراحتی او را نگاه می کردند.

 

قافله ,قافله سالار منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

پورتال و سایت تفریحی خبری ایرانیان اجناس فوق العاده یوفایل بادکنک هلیومی حبیب دانلود مرکز تعمیرات تخصصی ویدئو پروژکتور turkseda جراحی زیبایی ایزی لایف تولید کننده انواع پوشینه چسبی و پوشک بزرگسال سهیل رایانه